زندگینامه و شرح احوالات مرحوم شیخ جعفر مجتهدی(3)
عطر و نور اختصاصی اهل بیت (علیهم السلام )
آقای مجاهدی نقل می کنند :
جناب مجتهدی گاهی در اثنای ملاقاتها برای ایجاد اطمینان قلبی
در دوستان و حاضران ، گاهی پرده از راز سیادت شان بر میداشتند و مثلاً میفرمودند
كه:
در شما نور حضرت سجاد (علیه السلام) دیده میشود، و یا این كه شما سیادت خود را از حضرت جواد الائمه (علیه السلام) گرفتهاید
و
این مسأله غالباً در مورد اشخاصی پیش میآمد كه اولین بار به ملاقات آن مرد خدا
نایل آمده بودند. برای نمونه حتی یك مورد دیده و شنیده نشد كه ایشان در امر سیادت
اشخاص و این كه نسب آنان به كدام یك از حضرات معصومین (علیهم السلام) منتهی میگردد،
اشتباه كرده باشند كه بسیار عجیب به نظر میرسید.
روزی از ایشان سئوال كردم:
سیادت اشخاص را از كجا تشخیص میدهید؟ فرمودند:
هر یك از حضرات معصومین (علیهم السلام) عطر و نوری اختصاصی دارند كه رایحه و پرتوی از آنها به اعقاب این بزرگواران منتقل میگردد و تشخیص این امر برای كسانی كه با جلوات نوری این ذوات مقدس آشنایی دارند، كار دشواری نیست.
نام آقا امام حسین (علیه السلام) محك ایمان است!
آقای حسنی طباطبایی نقل كردند:
صبح یكی از روزهای ماه محرم پس از تشرف به
حرم مطهر كریمه اهل بیت حضرت معصومه (علیها السلام) به قصد زیارت آقای مجتهدی حركت كردم. در زدم، كسی در
را باز كرد و گفت:
حمید آقا! آقای مجتهدی منتظر شما هستند تا صبحانه را به اتفاق
شما صرف كنند!
به خدمت ایشان شرفیاب شدم، سفره صبحانه پهن بود.
فرمودند:
صبحانه را بایستی با شما صرف میكردیم! خوش آمدید، بفرمایید!
در كنار آقای مجتهدی، كتاب گنجینه الاسرار مرحوم عمان سامانی ، قرار داشت. ایشان ضمن صرف صبحانه، اشارهای به آن كتاب كردند و گفتند:
آقاجان!
عمان سامانی در میان مرثیه سرایان حسینی مقام و منزلت ویژهای دارد و بعد فرمودند:
اصلاً دستگاه حضرت اباعبدالله (علیه السلام) یك دستگاه عجیبی
است! نام مبارك ایشان هم خیلی بزرگ است. در نام مقدس «حسین (علیهالسلام)» اسرار
عجیبی نهفته است.
و پس از چند لحظه تأمل، فرمودند:
هر
كس كه نام آقا امام حسین (علیه السلام) را بشنود از میزان انقلاب خاطری كه پیدا میكند
پایه ایمانش را میتوان فهمید. كسانی كه نام این بزرگوار را میشنوند و تغییر حالی
در خود نمیبینند باید جداً نگران ایمان خود باشند!
نام آقا امام حسین (علیه السلام) محك ایمان است.
شدت محبت به اهل بیت و اطاعت از دستورات ائمه ( علیهم السلام )
جناب مجاهدی از خاطرات سفر خود به مشهد
نقل کردند :
در یكی از سفرهای خود به مشهد مقدس پس از عتبه بوسی ثامن
الائمه علی بن موسی الرضا –
علیه آلاف التحیه و الثنا –
و در خواست توفیق ملاقات با آن مرد خدا از پیشگاه حضرت، به طرف خانه آقای مجتهدی
رهسپار شدم.
ایشان در آن موقع، در یكی از كوچههای فرعی خیابان سمرقند مشهد
سكونت داشتند و من از قم برای آن مرد خدا چند مجلد كتاب كه مورد علاقه ایشان بود
به همراه برده بودم و آن روز به هنگام عزیمت برای دیدارشان، آنها را نیز با خودم برداشتم.
زنگ در را به صدا درآوردم. جناب آقای مجتهدزاده از دوستان
یكرنگ و همدل و دیرینه آن مرد خدا در را باز كردند و پس از سلام و احوالپرسی به
گونهای كه رنجشی در من پیدا نشود، گفتند:
چون آقا حالشان مساعد نیست، استراحت كردهاند و هیچ كس را نمیپذیرند!
این اولین بار بود كه پس از آشنایی با آقای مجتهدی با در بسته رو به رو میشدم! به
ناچار خداحافظی كردم و برگشتم.
فردای آن روز مجدداً به دیدار آن مرد خدا رفتم ولی باز همان
پاسخ دیروز را شنیدم! برای لحظاتی، پریشان خاطری عجیبی به سراغم آمد و در راه
بازگشت به هتل محل اقامت، اعمال دیروز و امروز خود را دقیقاً مرور كردم تا ببینم
در این سفر چه اشتباهی را مرتكب شدهام كه به دیدار آقای مجتهدی موفق نمیشدم؟!
هر چه فكر كردم، راه به جایی نبردم! به همین جهت دچار قبض روحی
عجیبی شدم و در آن لحظات، شرایط روحی بسیار دشواری را در فراق آن مرد خدا تجربه میكردم.
بار سوم كه خواستم به سراغ آقای مجتهدی بروم، تصمیم گرفتم نامهای
به ایشان بنویسم و مراتب دلتنگی خود را اظهار كنم.
به خاطر دارم نامهای كه نوشتم بسیار كوتاه و در عین حال گویا
بود. مطالب نامه را هنوز به یاد دارم:
بسمه تعالی
حضرت آقای مجتهدی!
با سلام و تجدید مراتب مودت و ارادت، این سومین بار است كه
شرفیاب میشوم ولی توفیق دیدار حاصل نمیشود. علت آن را نمیدانم! ولی این قدر میدانم
كه از ناحیه مخلص، قصوری سر نزده است تا مستحق این بی مهری باشم! با دو بیت از
لسان الغیب حافظ شیرازی نامه را به پایان میبرم و شما را به خدا میسپارم، خاطره تلخ
این سفر را هرگز فراموش نخواهم كرد:
به حاجب در خلوت سرای خویش بگو
فلان ز گوشه نشینان خاص در گه ماست!
چو پردهدار به شمشیری میزند همه را
كسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند!
والسلام، ارداتمند:
محمدعلی مجاهدی (پروانه)
نامه را درون پاكت پلاستیكی كتابها
گذاشتم و تصمیم گرفتم كه اگر این بار هم با در بسته رو به رو گردم، پاكت محتوی
نامه و كتابها را به آقای مجتهدزاده تحویل دهم تا در اختیار آقای مجتهدی بگذارند!
به محض این كه زنگ در را به صدا درآوردم، آقای مجتهدزاده با
حالت غمگین و افسرده به من گفتند:
هنوز نیاز به استراحت دارند و كسی را نمیپذیرند! من از شما
شرمندهام!
پاكتی را كه به همراه داشتم، به ایشان دادم و گفتم:
از طرف من با آقای مجتهدی خداحافظی كنید و این امانتیها را به
ایشان برسانید.
قبض روحی من دیگر حد و حصری نداشت. به هنگام بازگشت، مستقیماً
به حرم حضرت مشرف شدم و عقده دل را گشودم و به آن امام رئوف عرض كردم:
هر بار كه توفیق زیارت مرقد نورانی شما را پیدا میكردم شرط
قبولی زیارت خود را ملاقات این مرد خدا قرار میدادم، ولی در این سفر بر خلاف
همیشه با دلی آكنده از ملال و حسرت به قم باز میگردم و فكر میكنم كه زیارت این
بار من مورد قبول شما واقع نشده است. این خسران را چگونه باید باور كنم؟!
از حرم بیرون آمدم و با این كه ساعتی از ظهر میگذشت و بسیار
گرسنه بودم، بدون خوردن غذا به اتاقی كه در هتل داشتم رفتم و روی تخت دراز
کشیدم.
محرومیت این سه روزه مرا از پای درآورده بود .
تصمیم گرفتم كه فوراً به قم باز گردم . به هر حال، ساعتی در
كشمكش بودم كه از دفتر هتل به اتاق من زنگ زدند كه آقای مجتهدزاده آمدهاند و میخواهند
شما را ببینند! دریافتم كه فرجی شده و صبر سه روزه من كار خود را كرده است:
گفتم:
ایشان را راهنمایی كنید!
آقای مجتهدزاده به محض ورود به اتاق گفت:
فلانی! لباس بپوشید برویم، آقا منتظر است!
و هنگامی كه درنگ مرا دید، گفت:
خود كرده را تدبیر نیست! شما مگر نمیخواستید آقای مجتهدی را
ببینید؟! بفرمایید برویم! آقا نمیخواستند شما
ناراحت بشوید!
گفتم: چه كسی به شما گفت كه من در این هتل اتاق گرفتهام؟!
گفت:
آقا فرمودند:
فلانی، گلایه ما را به امام رضا (علیه السلام) كردهاست! همین الان بروید و ایشان را بیاورید و بعد نام و نشانی این هتل را به من دادند!
هنگامی كه در معیت آقای مجتهدزاده به
خدمت آن مرد خدا شرفیاب شدم، صحنهای را
دیدم كه هرگز تصور آن را نمیكردم!
حضرت آقای مجتهدی در رختخواب دراز كشیده بودند و آن جمال جمیل
و صورت زیبا در اثر سكته مغزی به شكل عجیبی در آمده و وضع ظاهری صورت ایشان به كلی
به هم ریخته بود به طوری كه نگاه خود را به نقطه دیگری معطوف كردم!
در آن لحظه آرزویم این بود كه كاش آقای مجتهدی را به این وضع
ندیده بودم!
ایشان، در حالی كه به سختی قادر به حرف زدن بودند و كلمات را
نمیتوانستند به درستی ادا كنند، فرمودند:
آقاجان، نمیخواستم شما من را در این حالت ببینید، چون میدانستم كه روحاً متألم خواهید شد، ولی وقتی گلایه مرا با حضرت در میان گذاشتید، ناچار شدم كه دنبال شما بفرستم!
و پس از گذشت لحظاتی، فرمودند:
اصلاً ناراحت نباشید این دوره نقاهت كوتاه است!
از آقای مجتهدزاده پرسیدم:
چند روز است كه ایشان ملازم بسترند؟ و این حادثه چگونه اتفاق
افتاده است؟! گفت:
پنج روز پیش به آقا اطلاع میدهند سید جوانی كه در همین كوچه
زندگی میكند، مدتی است به خاطر سكته مغزی فلج شده و قادر به حركت نیست و از نظر
مالی چنان در مضیقه قرار گرفته كه همسرش با او ناسازگاری میكند و به وضع كودكان
خود نمیرسد.
هنگامی كه
آقای مجتهدی به عیادت او میروند، از مشاهده زندگی آشفته و فقیرانه او متأثر میشوند
و میگویند:
نمیتوانم نگاه معصومانه و ملتمسانه این كودكان را تحمل كنم، و بلافاصله دست به دامان مولا میشوند و شفای آن سید جوان را تقاضا میكنند.
بعدها آقای مجتهدی برای من تعریف كردند:
وقتی
كه برای شفای عاجل آن جوان به مولا علی (علیه السلام) متوسل شدم، به من فهماندند
كه باید از خود مایه بگذارم! به حضرت عرض كردم:
بابی انت و امی یا سیدی! در پیشگاه شما، جان چه ارزشی دارد؟!
این جوان از ذراری شماست و من نمیتوانم او را در این وضعیت مشاهده كنم. اگر با
اهدای سلامتی من، مشكل او حل میشود، از جان و دل پذیرای این بلا هستم!
هنگامی كه آقای مجتهدی به طرف خانه خود حركت میكنند
به هنگام بازكردن در، دچار سكته مغزی میشوند و آن سید جوان در نهایت ناامیدی
سلامتی خود را دوباره به دست میآورد!
این حادثه عجیب، آن روزها ورد زبان همسایگان و اهالی محل شده بود
و در همه جا از شفای معجزه آسای آن جوان صحبت میكردند، ولی نمیدانستند كه آن مرد
خدا با گذشتن از سلامتی خود موجبات شفای او را فراهم آوردهاست!
پس از گذشت مدت كوتاهی، آقای مجتهدی سلامتی خود را باز یافتند
و از آن پس با عزمی راسختر از همیشه، در راه گره گشایی از كار بندگان خدا گام بر
میداشتند.
شعر عنایتی « كد » دارد !
از جمله خاطرات جناب مجاهدی است که :
بعد از ظهر روز نوزدهم ماه صفر چند سال پیش در قم توفیق دیدار
آقای مجتهدی را پیدا كردم. هنگام ورود به اتاق، مشاهده كردم كه بر روی تخت در حالی
كه دست خود را به نشانه احترام بر روی سینه گذاشتهاند، چشمان اشك آلودشان را به
نقطهای از اتاق دوختهاند و قراین نشان میداد كه پیش از ورود من به اتاق توسلاتی
داشتهاند.
آرام در كنار در ورودی اتاق نشستم و به تماشای آن صحنه شور
آفرین پرداختم. حدود یك ربع ساعت گذشت تا آن مرد خدا به
تدریج حالت طبیعی خود را باز یافت.
پرسیدند:
شما نور خاصی را مشاهده نكردید؟
عرض كردم:
خیر! ولی عطر خاصی را برای چند لحظهای استشمام كردم.
آن مرد خدا در حالی كه میگریستند، فرمودند:
دلم خیلی گرفته بود به بیبی زینب (علیها السلام) متوسل شدم، ناگهان در گوشهای از اتاق آشكارا در هالهای از نور جلوه كردند. لباس تعزیت بر تن داشتند و سرا پا سیاه پوش بودند. هیبت ایشان، هیبت علوی بود. خواستم عرض تسلیت كنم ولی گریه امانم نداد!
بیبی فرمودند:
دوست دارم فردا كه اربعین شهادت حسینی است در این جا مراسم عزاداری اقامه گردد و مرثیه جدیدی خوانده شود. مرثیهای كه صحنه غروب روز عاشورا را تجسم كند.
عرض كردم:
بیبی جان! این مرثیه را چه كسی باید منظوم كند؟
در حالی كه بیبی زینب (علیها السلام) به شما اشاره میكردند به من امر فرمودند تا صحنه غروب روز عاشورا و صحنه وداع شان را با پیكر پاره پاره و غرقه به خون سالار شهیدان را به گونهای كه نشانم دادهاند، برای شما بازگو كنم. سپس « كد» مرثیه جدید را به من یاد آور شدند و فرمودند كه این مرثیه جدید دارای چه نشانهای است؟ شما امشب این مرثیه را بسازید و فردا صبح به من لطف كنید تا ببینم نشانهای را كه فرمودهاند، دارد یا نه!
بعد، آقای مجتهدی حدود یك ساعت آن دو صحنه تكان دهنده را برای
من تعریف كردند و در اثنای مجسم كردن آن دو صحنه به سختی میگریستند و گاهی رشته
كلام شان پاره میشد و هنگامی كه آرام میگرفتند، مطلب را ادامه میدادند.
از خدمت ایشان مرخص شدم و به خانه آمدم. نزدیكی نیمههای شب،
غمی بزرگ بر وجودم مستولی شد و انقلاب خاطر عجیبی پیدا كردم. به كتابخانه شخصیام
رفتم و مطلبی را كه آقای مجتهدی برایم شرح داده بودند، دقیقاً مرور كردم و پس از
دقایقی بعد، این مرثیه منظوم بر زبانم جاری شد:
هان! غروب روز عاشوراستی كربلا پر شور و پر غوغاستی
قتلگاه از خون هفتاد و دو
تن موج زن چون لجه دریاستی
كشتی بشكسته آل رسول
غرقه در دریای بی پهناستی
...
فردای آن روز، صبح زود پس از زیارت مرقد نورانی كریمه اهل بیت
(علیها السلام) و تشكر از عنایت آن حضرت و بیبی زینب – سلام الله علیهما – رهسپار منزل حضرت آقای مجتهدی شدم.
هنگامی كه به حضورشان رسیدم، پرسیدند:
مرثیه را به همراه آوردهاید؟!
عرض كردم: بله
فرمودند:
مرحمت كنید تا آن را ببینم!
تا آن هنگام سابقه نداشت كه ایشان این
گونه اشعار را از من طلب كنند و فقط میفرمودند:
بخوانید! ولی این بار ظاهراً قضیه فرق میكرد.
وقتی كه شعر را به ایشان دادم، دیدم با انگشت خود سرگرم شمردن
ابیات آن هستند! سپس با لبخندی حالكی از رضایت خاطر به من فرمودند:
آقا جان! مبارك است، شعر شما نشانهای را كه بیبی زینب (علیها السلام) به من فرمودند، دارد!
عرض كردم:
اگر صلاح میدانید، برای مزید اطمینان قلبی من آن را اشاره
بفرمایید.
گفتند:
به
من فرموده بودند كه این مرثیه به نشانه اربعین باید چهل بیت داشته باشد و حالا كه
ابیات شعر شما را شمردم دیدم درست چهل بیت است!
آقاجان! شعری كه عنایتی باشد «كد» دارد! و «كد» شعر شما عدد
(40) بود!
من كه سراینده این مرثیه بودم، تعداد ابیات
آن را نمیدانستم! بعد كه ابیات را شمردم دیدم كه ناخودآگاه آن را در چهل بیت
سرودهام! شعفی كه باطناً از این جهت نصیب من شد، روزها ادامه داشت.
پس از گذشت ساعتی كه در خدمت آن مرد خدا بودم، تنی چند از
ذاكران و دوستداران آل الله آمدند و ایشان شعر مرا به یكی از آنها داده و گفتند:
مرثیه امروز ما، همین شعراست! آن را با لحنی حزن انگیز بخوانید.
علاقه دوستان اهل بیت به موت !
آقای مجاهدی از ایام اقامت جناب مجتهدی
در قم نقل می کنند :
آقای دكترموسوی پزشك متخصص بیماریهای گوش و حلق و بینی و از
دوستان صمیمی آن مرد خدا بودند و از جان و دل به ایشان عشق میورزیدند.
آن روز بعد از ظهر من و مرحوم حاج حسین مصطفوی كتابفروش در
خدمت آن مرد خدا بودیم. ساعتی گذشت و ایشان فرمودند:
نیاز به استراحت دارم و بعد به اتاق مجاور رفتند تا استراحت كنند.
من و مرحوم مصطفوی خاطرههایی را كه با آقای
مجتهدی داشتیم، مرور میكردیم و منتظر بیدار شدن آن ولی خدا بودیم. حدود سه ساعت
گذشت ولی خبری نشد!
مرحوم مصطفوی به سراغ ایشان رفتند و پس از گذشت چند دقیقهای
برگشتند و گفتند:
هر چه صدا كردم بیدار نشدند! من نگران حال ایشان هستم، باید
دكتر موسوی را خبر كنیم!
گفتم:
شاید ناراحت شوند!
گفتند:
وضعیتی را كه من دیدم، عادی نیست و میترسم دیر شود!
... دكتر موسوی همین كه نبض آقای مجتهدی را كنترل كرد، به سختی
منقلب شد و گفت:
نبض آقا نمیزند! قلب ایشان حركت نمیكند! و سپس دست خود را
زیر بدن ایشان برده، گفت:
یا جدا! من آقای مجتهدی را از شما میخواهم و بعد با صدای بلند
یك « یا علی» گفتند
به طوری كه دست و پای ایشان به لرزه در آمد.
مدتی گذشت و آقای مجتهدی كمكم چشمهای خود را گشودند و در حالی
كه سعی میكردند به آرامی از جای خود برخیزند، رو به آقای موسوی كرده، فرمودند:
از مولا خواسته بودم كه سیر برزخی من آغاز شود و مرا از تنگنای این قفس خاكی رهایی بخشند و لی شما نگذاشتید! و پس از چند لحظهای درنگ فرمودند: ما رفته بودیم ولی ما را به خاطر شما باز گردانیدند! حکایات
در آن سفره غیر از خون نمی دیدم!
استاد مجاهدی نقل کردند :
به خاطر دارم كه در معیت آقای مجتهدی، ناهار را میهمان یكی از
دوستان بودیم. صاحب خانه بر خلاف قولی كه داده بود
سفره نسبتاً رنگینی را تدارك دیده و سرگرم كشیدن غذا بود.
جناب مجتهدی كه در كنار سفره نشسته بودند غذا صرف نمیكردند
ولی چشم از سفره هم بر نمیداشتند! اصرار صاحب خانه به ایشان برای طرف غذا سودی
نداشت و میفرمودند:
شما راحت باشید! من چندان میلی به غذا ندارم.
دوستان میدانستند كه باید به ایشان
اصرار نكنند و راحت شان بگذارند، شاید صاحب خانه تصور میكرد كه جناب مجتهدی نوع
غذا را نپسندیدهاند واز آن خوششان نمیآید!
به هر حال سفره بر چیده شد و تمامی دوستان به دنبال یافتن
پاسخی برای این سئوال بودند كه:
چرا ایشان گرسنه از سر سفره برخاستند و حتی لقمهای از غذا
تناول نكردند؟!
فردای آن روز به خدمت شان شرفیاب شدم. تنی چند از دوستان نیز
حضور داشتند. مرحوم مصطفوی از ایشان پرسید:
دیروز ظهر، چرا غذا میل نفرمودید؟!
گفتند:
آقاجان! من در آن سفره غیر از خون نمیدیدم! این غذا از پول نزول تهیه شده بود و خوردن نداشت!
ما همگی صاحبخانه را میشناختیم، مردی
نبود كه آلوده به نزول باشد. زندگی متوسطی داشت و با عفاف و كفاف زندگی میكرد و
هضم فرمایش جناب مجتهدی برای دوستان دشوار بود.
ساعتی گذشت و مردی كه دیروز مهمانش بودیم، آمد، هنگامی كه آقای
مجتهدی برای تجدید وضو از اتاق بیرون رفتند، آقای مصطفوی از آن مرد پرسید:
غذای دیروز را از چه پولی تهیه كرده بودید؟!
گفت:
من به آقا قول داده بودم كه برای ناهار غذای سادهای تهیه كنم
ولی همسرم اجازه نداد و گفت كه ما باید به بهترین وجه از این مرد خدا پذیرایی
كنیم! من هم ناگزیر شدم كه از همسایه خود حاجی فلان مقداری پول قرض كنم!
آقای مصطفوی كه همسایه آن مرد را خوب میشناخت، گفت:
حالا معلوم شد كه چرا آقای مجتهدی دیروز غذا نخوردند، همسایه
این مرد در بازار قم به دادن نزول و گرفتن بهره پول مشهور است و چون غذای دیروز از
پول ربا تهیه شده بود، جعفر آقا تمایلی به خوردن آن نشان ندادند و امروز هم فرمودند:
در آن سفره غیر از خون نمیدیدم!
این خانه مناسبی نیست !
استاد مجاهدی نقل کرده اند :
چند سال پیش برادرم دكتر علیاكبر مجاهدی در قم به دنبال خانهای
میگشت كه بخرد.
در مدتی كه سرگرم پیدا كردن خانه بودند، خانههایی را میدیدند
و میپسندیدند ولی آقای مجتهدی میگفتند كه به فكر خانه دیگری باشید!
روزی از روزها، خانهای را در خیابان بهروز (= باجك) كه ظاهراً
جادار و نسبتاً ارزان بوده و موقعیت خوبی هم داشته میپسندند و تصمیم به معامله میگیرند
ولی هنگامی كه جریان خانه را با
آقای مجتهدی در میان میگذارند، میفرمایند:
آقاجان! این خانه مناسبی نیست و من در آن دلخوشی نمیبینم!
برادرم، علیرغم میل باطنی خود از انجام
معامله صرف نظر میكنند و چند روز بعد خانه دیگری را كه مورد تأیید آقای مجتهدی بوده، خریداری مینمایند كه
هنوز هم در آن خانه زندگی كرده احساس راحتی و آسایش میكنند.
پس از گذشت چند هفته، خانه باجك به فروش میرسد و هنگامی كه
سرگرم تعمیرات آن میشوند در زیر پلههای حیاط آن جسدی كشف میشود و ...
برادرم وقتی ماجرا را برای آقای مجتهدی تعریف میكنند، میفرمایند:
بله آقاجان ! به خاطر همین بود كه عرض كردم در آن دلخوشی نمیبینم! قبضی كه در اثر وجود این جنازه بر فضای آن خانه مستولی بود، اجازه نمیداد كه ساكنان آن آسایش داشتهباشند!
همسایهها تعریف كردهبودند كه هیچ كس
در این خانه دوام نمیآورد و پس از مدت كوتاهی اثاثیه كشی میكرد و میرفت! و علت
آن را كسی نمیدانست!
جاذبه ولایی حضرت رضا – علیه السلام – و تعلقات ما
استاد مجاهدی در مورد خاطرات خود از سفر
مشهد نقل می کنند :
به خاطر دارم كه روزی از قم عازم عتبه بوسی علی بن موسی الرضا – علیه آلاف التحیه و الثنا – بودم. به هنگام خدا حافظی با دوستان،
آقای حاج سراجی به من گفت:
اگر توفیق زیارت آقای مجتهدی را پیدا كردید از قول من به ایشان
بگویید كه از حضرت بخواهند كمند جاذبه خود را رها كرده و ما را هم به مشهد بكشند!
آقای حاجی سراجی از دوستان آقای مجتهدی بودند و در قم كارخانه
داری میكردند.
هنگامی كه در مشهد به محضر آن مرد خدا شرفیاب شدم و پیام آقای
حاج سراجی را به ایشان ابلاغ كردم، فرمودند:
آقاجان! جاذبه ولایی حضرت نه تنها ما را كه تمامی عوالم را به طرف خود میكشد ولی ما زنجیری برداشتهایم و به كمر بستهایم و انتظار داریم كه حضرت ما را با كارخانهای كه داریم به مشهد بكشند! كه این شدنی نیست!
هنگامی كه در قم، مطلب آقای مجتهدی را
با آقای سراجی در میان گذاشتم، گفتند:
ایوالله! راست گفتهاند، مگر فكر و خیال این كارخانه لعنتی میگذارد
كه ما توفیق زیارت امام رضا را پیدا كنیم؟!...
بركات مادی و معنوی صلوات
استاد مجاهدی نقل کرده اند :
آقای محمد آزادگان از شعرای با اخلاص این زمانه است و محضر بسیاری از بزرگان را نیز درك
كرده است .ایشان می گفتند:
به هر كاری كه دست میزنم و به هر شغلی كه روی میآورم، ادامه
پیدا نمیكند و زندگیام سامان نمیگیرد. شنیدهام كه به زودی عازم مشهدالرضا
هستید، التماس دعای مخصوص دارم. ضمناً در این سفر آقای مجتهدی را هم اگر دیدید از
ایشان بپرسید:
گیر كار من كجاست؟! و چه كنم كه از این وضع نابسامان رهایی پیدا كنم؟
در آن سفر، توفیق دو ماه اقامت در مشهد نصیبم شد و با عنایت
حضرت ثامن الائمه روزی نبود كه به محضر آقای مجتهدی شرفیاب نشوم و از زیارت ایشان
حظ معنوی نبرم.
روز آخر به هنگام خداحافظی،
آقای مجتهدی فرمودند:
فراموش كردید كه پیام دوست شاعرتان را به من بگویید!
عرض كردم:
در محضر شما اغلب اوقات، خودم را هم فراموش میكنم! و بعد پیام
آقای آزادگان را با ایشان در میان گذاشتم.
فرمودند:
آقاجان!
ایشان آدم با صفایی هستند و در هر كتابی كه ذكری پیدا میكنند به آن مشغول میشوند،
مدتی است هم به گفتن ذكر «لا اله إله الله» سرگرم شدهاند! این
ذكر خاص كملین است واثرش این است كه همه تعلقها و دلبستگیها را از انسان میگیرد!
چند صباحی است كه شغل او را هدف قراردادهاند و اگر به این ذكر ادامه دهند تمام
چیزهایی را كه تعلق خاطر دارند از ایشان خواهند گرفت.
از قول من به ایشان بگویید:
فوراً ذكر «لا اله إله الله» را قطع كند و به ذكر صلوات
بپردازد. در ذكر صلوات بركتهای مادی و معنوی زیادی است. هم كار دنیای آدمی را
سامان می دهد هم سیر اخروی او را.
هنگامی كه به قم بازگشتم، آقای آزادگان
به دیدارم آمد. آن چه را كه از آقای مجتهدی شنیده بودم برای او نقل گردم، گفت:
درست فرمودهاند، مدتی است كه به گفتن «لا اله إله الله»
مشغولم! و نمیدانستم كه این ذكر چنین آثاری هم دارد. از این پس به ذكر صلوات میپردازم
تا ببینم چه میشود؟!
پس از گذشت چند روزی، آقای
آزادگان به عنوان حسابدار یكی از فروشگاههای عمده نساجی در قم مشغول به كار شد و
سالها در همان سمت انجام وظیفه كرد تا باز نشسته شد.
عمل جراحی بدون بیهوشی!
جناب مجتهدی برای عمل جراحی پروستات در
یكی از بیمارستانهای تهران بستری میشوند و برای انجام عمل دو پیش شرط میگذارند:
1) عدم بیهوشی؛
2) عدم تزریق خون؛
هیأت پزشكی ابتدا از پذیرفتن این دو شرط خودداری میكنند و به
ایشان میگویند انجام عمل جراحی بدون بیهوشی امكان ندارد و به خاطر خونریزیهای
ناشی از جراحی در طول عمل ناگزیر از تزریق خون خواهیم بود، ولی وقتی به آنان گفته
شد كه حساب ایشان از دیگر بیماران جداست و انسان فوق العادهای هستند، با اخذ امضاء
از همراهان آقای مجتهدی مبنی بر این كه اگر در حین عمل یا بعد از آن خطری متوجه
ایشان شود كادر پزشكی بیمارستان و پزشك جراح مسؤلیتی نخواهند داشت، حاضر میشوند
كه بدون بیهوشی و تزریق خون این عمل جراحی را انجام دهند.
یكی از پزشكان حاضر در اتاق عمل كه اعتقاد چندانی به كرامت
مردان خدا نداشت و قبلاً از این و آن جریانهایی را در مورد آقای مجتهدی شنیده
بوده ولی باور نكرده! مدتها در جستجوی آن ولی خدا بوده تا به چشم خود امر خارقالعادهای
را از ایشان ببیند! و ایشان را با نام (جعفر آقا) میشناخته نه آقای مجتهدی.
هنگامی كه تیم پزشكی در اتاق عمل آمادگی خود را برای شروع عمل
جراحی اعلام میكند آقای مجتهدی همان پزشك را به كنار خود خوانده و دست او را در
دست میگیرند و با گفتن چند ذكر نادعلی از خود میروند و اسباب حیرت آن پزشك و دوستان
او میشوند.
هیأت پزشكی برای حصول اطمینان، محل عمل را با تیغ جراحی خراش
مختصری میدهند تا عكس العمل آن مرد خدا را ببینند ولی مشاهده میكنند كه ایشان
اصلاً احساس درد نمیكنند و هیچ عكسالعملی از خود نشان نمیدهند!
عمل جراحی حدود دو ساعت به طول انجامید بی آن كه به خاطر افت
فشار خون ناگزیر از تزریق خون شوند!
هنگامی كه آقای مجتهدی پس از انتقال به اتاق چشمان خود را باز
میكنند، همان دكتر را در كنار تخت خود مشاهده میكنند كه سرگرم گرفتن فشار خون میباشد
و صحنه شگرف اتاق عمل را مرتباً در ذهن خود مرور میكند ولی پاسخی برای پرسشهای
خود نمییابد!
هنگامی كه یكی از همراهان آقای مجتهدی به او میگویند:
دیدید نیازی به بیهوشی و تزریق خون نبود؟! جعفر آقا انسان خارقالعادهای
است! حساب مردان خدا از مردان عادی جداست! دكتر پی به اشتباه خود میبرد و از این
كه آن روز و به چشم خود در اتاق عمل آن صحنه عجیب عمل جراحی را دیده ولی آقای
مجتهدی را نشناخته معذرتخواهی میكند و میگوید:
حالا میفهمم كه چرا آقای مجتهدی دست مرا در دست خود گرفتند و
با گفتن چند ذكر « نادعلی » بدون بیهوشی آماده عمل جراحی شدند و در طول عمل جراحی
پروستات با آن كه طبعاً بسیار درد آور است از خود عكسالعملی نشان ندادند كه هیچ، الآن
هم از خوردن دارو و تزریق آمپول برای تسكین درد ناشی از عمل جراحی خودداری میكنند!
با این كار خواستند پردهای از كرامات وجودی مردان خدا را به من نشان بدهند تا در
مورد آنان دچار تردید نشوم!
فلانی سیر برزخی خود را آغاز كردهاست!
استاد مجاهدی در این باره نقل می کنند :
در دو روز آخری كه حجتالاسلام حاج احمد آقای خمینی تحت مراقبتهای
ویژه پزشكی قرار داشتند و چند تیم پزشكی در جماران برای ادامه حیات ایشان بی وقفه
تلاش میكردند، حجت الاسلام حاج سیدحسن خمینی تلفنی از من خواستند تا با پرواز به
مشهد، نظر آقای مجتهدی را درباره وضعیت پدر بزرگوارشان جویا شوم.
روز چهارشنبه با هواپیما به مشهد مشرف شدم و پس از عتبه بوسی
علی بن موسی الرضا –
علیهما آلاف التحیه و الثنا _ و تقاضای ملاقات با آن ولی خدا به هتل محل اقامت
بازگشتم در حالی كه برای زیارت آقای مجتهدی لحظه شماری میكردم. مدتی گذشت و از
دفتر هتل به اتاق من زنگ زدند كه كسی حامل پیغامی برای شماست!
حامل پیغام را تا آن لحظه ندیده بودم و او را نمیشناختم. پس
از سلام و احوالپرسی گفت:
آقا سلام داشتند و از این كه به خاطر شدت بیماری و بستری بودن
قادر به ملاقات نبودند عذرخواهی كردند و فرمودند به آقای مجاهدی بگویید:
فلانی از دوشنبه گذشته سیر برزخی خود را آغاز كردهاست!
جریان امر را تلفنی با حاج حسن آقا در
میان گذاشتم و گفتم: كه به نظر جناب مجتهدی كار از كار گذشته است.
بعدها شنیدم وقتی كه مادربزرگوار آن مرحوم، از این خبر مطلع میگردند،
منقلب شده و میفرمایند:
این حرف باید درست باشد چون سالها پیش یكی از اولیای خدا در
لبنان و پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به حاج احمد آقا گفته بود كه بیش از پنجاه
سال عمر نخواهیكرد، و روز دوشنبه گذشته، فرزندم پنجاه سالش تمام شده بود.
فردای آن روز، خبر در گذشت
حجت الاسلام
حاج سیداحمد آقای خمینی –
رحمت الله علیه –
اعلام شد و جنازه آن مرحوم در جوار مرقد امام (قدس سره) به خاك سپرده شد.
شنیدن ذكر جمادات
استاد محمدعلی مجاهدی حكایت كردند:
زمانی كه آقای مجتهدی به قم آمده بودند انس عجیبی به كوه خضر و
مسجد جمكران داشتند تا اینكه در یكی از سالها تصمیم گرفتند یك اربعین، ده روز قبل
از ماه مبارك رمضان تا آخر ماه، در كوه خضر بیتوته كنند.
در آن ایام دوستان آقا كمتر توفیق زیارت ایشان را پیدا میكردند
مگر افراد نادری چون مرحوم حاج میرزا تقی زرگری كه از اوتاد و ابدال و بسیار مورد
محبت آقای مجتهدی بودند.
مرحوم حاج میرزا تقی میگفتند:
یك روز چند نان مخصوص ( كسمه ) برای آقای مجتهدی تهیه كرده و
قبل از افطار به طرف كوه خضر به راه افتادم، در آن موقع جاده قدیم كوه به صورت
خاكریز و مارپیچ بود و بالا رفتن از آن بسیار صعب و دشوار، مخصوصاً برای افراد
مسنی چون من.
بعد از اینكه مقدار كمی از راه طی كردم پاهایم توان خود را از
دست داده و اصلاً نمیتوانستم قدمی بردارم، كمی بر روی زمین نشستم، آنگاه تصمیم
گرفتم برگردم، چون راه باقی مانده تا محل بیتوته آقای مجتهدی خیلی بیشتر از راهی بودم
كه طی كرده بودم.
در این فكر بودم كه ناگهان شنیدم آقای مجتهدی با صدای بلند
فریاد میزنند؛
آقا میرزا تقی! یاعلی بگو، یك یا علی بگو و بالا بیا!
با كمال تعجب به اطراف خود نظر كردم ولی
كسی را ندیده و مشكوك شدم!!
در این موقع مجدداً صدای آقا بگوشم رسید كه فریاد میزدند :
آقا میرزا تقی! از مولا مدد بگیر، یك یا علی! بگو و بالا بیا.
فاصله من با ایشان خیلی زیاد بود ولی
مرا با طناً دیده بودند و صدا میزدند، به هر حال بنابر فرمایش ایشان یك یا علی!
گفتم كه برخیزم، یكمرتبه متوجه شدم گویا دو نفر زیر بغلهایم را گرفتهاند و چند
لحظه بیشتر طول نكشید كه نزد ایشان بودم!
سپس ایشان با كمی از همان نان مخصوص افطار كردند و با هم مشغول
به صحبت شدیم، از جمله به ایشان عرض كردم:
اینكه میگویند ذرات عالم همه لاإله إلا الله میگویند، در این
موقع هنوز كلامم تمام نشده بود كه فرمودند:
آقا جان « میگویند» خیر، همین الآن مشغول به گفتن هستند بشنوید آقا میرزا!
هنگامی كه به اطراف نگاه كردم، كوه و
سنگ و زمین و آسمان و دشت و دمن همه را یكپارچه در ذكر لا إله إلا الله دیدم كه با
شنیدن آن طاقت نیاوردم و بی هوش گشتم...
تصرف در زمان
یکی از ارادتمندان آقای مجتهدی نقل کرده
اند :
روزی جناب مجتهدی به آقای مجتهد زاده (از یاران نزدیک ایشان )
فرمودند :
شما آقا رضا ( ناقل ماجرا) را تا مسافرخانه همراهی كنید كه عیالشان منتظر میباشند.
آقای مجتهدزاده بی درنگ به آقا گفتند:
من بلیط هواپیما دارم و تا نیم ساعت دیگر باید در فرودگاه
باشم، نماز هم نخواندهام و میخواهم آقاجلال (از دوستان حاضر) را هم به منزل
برسانم، دیگر فكر نمیكنم وقتی باقی بماند.
ایشان فرمودند:
شما به نمازتان خواهید رسید، اول آقا جلال را برسانید، بعد هم آقا رضا را، انشاءالله به موقع به هواپیما خواهید رسید.
من در همان موقع به ساعت خود نگاه كردم
دیدم یك ربع به نه شب باقی است و از سیلو تا بازار رضای فعلی كه مسافرخانه در آنجا
بود نیم ساعت راه بود بالاخره ساعت هشت و چهل و پنچ دقیقه سوار ماشین شده و به راه
افتادیم، آقای مجتهدزاده ابتدا آقا جلال را به منزل و سپس ما را به مسافرخانه
رساندند.
هنگامی كه به مسافرخانه رفته و داخل اتاق شدم، عیالم گفت: چرا
اینقدر دیر آمدید؟ گفتم: منزل آقای مجتهدی بودیم و شام را با آقا خوردیم و این غذا
را هم ایشان برای شما فرستادند.
سپس گفتم: آنقدر هم دیر نشده است، مگر ساعت چند است؟ عیالم
گفت: هشت و پنجاه دقیقه،
گفتم: امكان ندارد! چون ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه از منزل
آقا حركت كرده و بیش از نیم ساعت است كه در راه میباشیم.
با خود گفتم: شاید ساعت اشتباه است، از چند نفر دیگر ساعت را
پرسیدم آنها هم گفتند: هشت و پنجاه دقیقه میباشد!!
همچنین بعد از مدتی كه آقای مجتهدزاده را ملاقات كردم معلوم شد
كه ایشان هم در ساعت مقرر به فرودگاه رسیده بودند... !
شفای بیماری قلب با عنایت ائمه اطهار – علیهم السلام
آقای دكتر قوام متخصص قلب، تعریف كردند:
زمانی مادرم دچار بیماری قلب گشته و تمام رگهای قلبش بسته شده
بود، و تحت معالجه من
و اطباء دیگر بودند و چارهای جز اینكه قلب ایشان را به دستگاه وصل كنیم نبود.
در آن موقع آقای دكتر باهر مرا خدمت آقای مجتهدی بردند، ایشان
در همان ابتدا فرمودند:
آقای دكتر چرا ناراحت هستید؟ مادر شما هیچ مشكلی ندارند، آنگاه فرمودند: دست چپتان را به من بدهید، سپس دعایی در دست من خوانده و در آن دمیدند و فرمودند: مشتتان را ببندید و آن را روی قلب مادرتان باز كنید.
آقای دكتر میگفتند: وقتی به بیمارستان
رفتم و مشتم را روی قلب مادرم باز كردم، صفحه مانیتورنشان داد كه تمام عروق بسته
شده یكمرتبه باز شده و به حالت طبیعی باز گشت!!
و بدین گونه با عنایت ائمه معصومین – علیهم السلام - مادرم از آن بیماری
نجات یافت.