http://ups.night-skin.com/

باب سفر قلب

سالک گفت:از سرزمین اندلس به مقصد بیت المقدس بیرون آمدم،تسلیم را مرکب و مجاهده را فرش و توکل را توشه ساختم.بر راه راست درآمدم و به جستجوی اهل وجود و تحقیق پرداختم بدین امید که در حدود این گروه بارز و ظاهر شوم.

سالک گفت:بر رودی روان و سرچشمه یی فعّال و معتدل،جوانی دیدم که با ذات روحانی و صفات ربّانی مرا می نگریست و به من توجّه و اشاره داشت.

گفتم:ای عصام!چه چیز در دل داری؟گفت:وجودی بی پایان.گفتم:سوار از کجا پدیدار می شود؟ گفت:از سّر پرده دار.گفتم:چه چیز تو را به بیرون آمدن واداشت؟گفت:آنچه تو را به در آمدن واداشت.گفتم:من جویندۀ ناپیدایم.گفت:من خوانندۀ وجودم.گفتم:به کجا می روی؟ گفت:به جایی که نمی خواهم ولی به دو مشرق و دو مغرب و جایگاه دو گام گسیل شده ام تا هر که را دیدم به خلع و کندن پای موزه امر کنم.

گفتم:این ها جان های معانی هستند و من تا این زمان جز ظرف ها و تن ها چیزی ندیده ام،امید است که حقیقت قرآن و فاتحه الکتاب باشد.گفت:تو حجاب خورشید خود هستی،نخست حقیقت خود را بشناس،سخن مرا کسی می فهمد که در جای من قرار گیرد و جز من کسی او را در آن مقام نمی نشاند؛چگونه می خواهی حقیقت اسم های مرا بشناسی،که تو را تا آسمان من بالا می برد؟

 

شرح باب سفر قلب

جناب محی الدین توضیح می دهد که از سرزمین اندلس به قصد یافتن سالکان راه رفته و صاحب اسرار به سوی بیت المقدس می آید.در این سفر وی به مقام تسلیم رسیده و راضی به رضای حق بوده و توکل مدام را پیشه کرده و با خود عهد کرده بودکه از هیچ تلاشی در جهت رسیدن به خواسته فروگذار ننماید،تا شاید بتواند به این طریق در سلک آن بزرگواران درآید.

روزی در زمان اقامت خود در شام،در حین ورود به مسجدی بود که ناگهان،با جوانی روبرو می شود با سیمائی نورانی و ذاتی روحانی که صفات الهی را در خود ملکه کرده بود،با دیدن او درمی یابد که آن جوان چون رودی روان از دانش است که به سرچشمۀ فعال انوار الهی متصل می باشد.باب آشنایی با او را می گشاید و مدتی با هم در خلوت می مانند.حاصل این خلوت با آن جوان روحانی که محمد نام داشته است،مجموعۀ اصلی این کتاب را تشکیل می دهد.

جناب محی الدین از جوان سئوال می کند:که هدف شما چیست و چه مقصدی دارید؟جوان به توضیح وضع خاص و نحوۀ ارتباط خود با خداوند می پردازد و چگونگی رسیدن به این حال را شرح می دهد.

محی الدین سئوال می کند:انسان چگونه می تواند خود را به خداوند نزدیک تر سازد؟و برای رسیدن به این هدف از چه نقطه ای باید آغاز کند؟چه اعمال و کارهایی لازم است تا آن که سالک بتواند در مقامی قرار گیرد،تا مستقیم با خداوند مرتبط شود؟در این راه چه مراحلی وجود دارد؟موانع و حجابهای هر یک کدام است؟برای حذف هر حجاب چه باید کرد؟و اسرار هر حجاب چگونه آشکار می شود؟و از هر حجاب چگونه باید به مرحلۀ جدیدی از ادراک خداوند و توحید رسید؟به عبارت دیگر سالک چگونه باید به پس هر پرده ای برسد؟چگونه آن را بشناسد؟چگونه آن را بردارد و چگونه قادر به دیدن پشت پرده باشد؟محی الدین اطمینان داشت که این کار امری صعب و دشوار است،امّا آن را غیر عملی و غیرممکن نمی دانست،چرا که جوان را می بیند که در این راه موفق شده است.پس دانست که او نیز باید مساعی خود را به کار بندد تا به او برسد.در امور عادی نیز چنین است،کما این که اگر کسی بخواهد سوارکاری را بیاموزد،تا وقتی به این کار مسلط نشده سوارکاری امری صعب و دشوار می نماید.امّا هنگامی که با فنون و ریزه کاری های آن آشنا شد،به راحتی سوار شده و آن گاه به تندی در مسیر دلخواه می راند.

ایجاد رابطه میان خالق و مخلوق هم چنین است،البته خالق برای ایجاد ارتباط با بنده،مشکلی ندارد،خداوند با بندگان خود همیشه همراه است.از آنان جدا نیست،این بندگان او هستند که باید در زمین قادر به درک این مفهوم گردند.پس آدمی باید تلاش کرده،رنج و زحمت را تحمل کرده،وبا ریاضت مستمر به تدریج پرده ها و حجاب ها را کنار بزند.آرام آرام طی طریق کرده،به مقامات مختلف برسد.این پرده ها و حجاب ها در هر مرحله به شکلی است.امّا در مقدمه ضروری است که سالک اول خود را بشناسد،تا قید و بند های نفس و جسم را یافته،آن گاه درصدد حل مشکل برآید.به عبارت دیگر از محدودیت ها و تمناهای جسم و نفس فارغ شود.پس از آن قادر است به جایی برسد،که امکان حرکت اولیه و پیشرفت در راه تکامل معنوی را داشته باشد.مجموعۀ این حرکت ها و پیشرفت ها نوعی حرکت دورانی متحدالمرکز است.چنان که سالک می کوشد،تا خلوتی فراهم کند و خود را بشناسد و تربیت نماید.تا آن که خود را به جایگاه جوان برساند.در این حال جوان را می بیند که موظف شده پس از طی طریق، دوباره به میان مردم بازگردد تا آنان را دستگیری و راهنمایی کند.لذا سالک وقتی از او کمک می خواهد تا به درک و شناخت خدا نائل شود،جوان می گوید که من خوانندۀ وجودم،یعنی او مطیع اوامر الهی است و هر چه انجام می دهد،مطابق با خواست حق است.او از خود وجود مستقلی ندارد.نویسنده،او نیست،او تنها اراده حق را می جوید.سالک از جوان می پرسد:که به کدام سوعازم است؟جوان می گوید:در طول زندگی خود سفرهای بسیاری رفته تا ضمن کسب معارف و تجربه،خود را تربیت کند.این سفرها،شامل سفرهای مادی و معنوی بوده است.دو مشرق و دو مغرب کنایه از جهان مادی و معنوی است،جوان اشاره می کند،که وی در طول سفرهای خود مردم را به سوی حق دعوت کرده و از آنان خواسته است که حجاب های جسمانی و معنوی را کنار گذارند،تا بتوانند به هدف اساسی از خلقت بشر که عبادت اوست برسند.سالک پاسخ داد،پاسخ شما نشان از سلطۀ معنوی دارد.امّا من در طول زندگی خود بیشتر با امور مادی و جسمی آشنا بوده و یک زندگی عادی داشته ام ولی چون احساس کمبود و فقر می کنم، لذا در جستجوی معنا و حقیقت برآمده ام.بدان امید که به اسرار قرآن و صراط مستقیم برسم و از گمراهان نباشم.

جوان گفت:اصلی ترین حجاب سیر و سلوک تو در خود توست.در آغاز بایدآن را برطرف کنی تا بتوانی به هدف برسی،تو اگر قصد داری خدا را بشناسی و هدایت شوی باید از خود شروع کنی،خدا را از طریق من نمی توانی درک کنی،اگر کسی بخواهد مرا بشناسد،باید در موقعیت من باشد،امّا موقعیت من یک وضعیت خاص و منحصر به فرد است،پس ضروری است که ابتدا با شناسایی نفس خود شروع کنی،حجابها را کنار بزنی تا خورشید تو هم امکان درخشش یابد و تو را روشن کند.

متن کتاب :

برایم چنین سرود و مرا متحیّر ساخت :

من قرآن و سبع المثانی هستم

و جان جان هایم نه جان تن ها

دلم در دانسته ام مقیم است

و او را می بینم و زبانم با شماست

با چشم خود به جسم من ننگر

و به معانی از ناز و نعمت بازگردد

در دریای ذات ذات شناکن

تا شگفتی های پدید آمده را به عیان بینی

و اسراری که به جان معانی پوشیده است

برای تو روشن شود

هر کسی اشاره را دریافت،باید در حفظ آن بکوشد

وگر نه به زودی با نیزه کشته می شود

همچون حلّاج محبّت که خورشید حقیقت

بر او نزدیک شد و پدید آمد

و گفت:من آن حقّم که گذشت زمان

او را دگرگون نمی سازد

ای دوست!آگاهم کن که کجا می روی،تا راه را به تو بنمایم.از کجا می آیی و آرزوی کجا را داری؟

 

توضیح متن :

جوان شعری را قرائت کرد،که موجب اعجاب و حیرت سالک شد:من قرآن و سبع المثانی هستم:یعنی آنچنان با قرآن مأنوس شده ام که انوار آن نه تنها در روح من مؤثر افتاده است ،بلکه به شکل هاله ای دور مرا گرفته است.منظور از سبع المثانی سورۀ مبارکۀ حمد است که بیش از چهل خاصیت و اثر مهم دارد.به همین دلیل خداوند منان آن را به مسلمانان عنایت کرده و به آنان دستور داده است که در ابتدای نمازها آن را قرائت نمایند.از سوی دیگر آن کس که قصد دارد،به اسرار باطنی و خواص سوره ها و آیات پی ببرد،باید ابتدا این سوره را در خود ملکه نماید تا به تدریج حضرت خداوند اسرار بیشتری را به ایشان عنایت نماید.در اینجا منظور جوان آن بوده که اگر به این مقامات معنوی بزرگ رسیده است،همه از فیض و مدد قرآن بوده است.ارتباط او با قران به اندازه ای است که میان آنان جدایی نیست،او معانی قرآن را که بطن در بطن است،در خود ملکه کرده و به آنها آگاه است.

من جان جان ها... هر چند من نیز چون همۀ انسانها جان دارم،اما جان من ،مثل همۀ مردم یک روح معمولی نیست،بلکه در ارتباط کامل با حضرت خداوند است.این نکته مهمی است.زیرا که حضرات معصومین(ع) و بزرگان و اولیای دینی که مورد توجه عام مردم هستند و از آنها درخواست و التماس دعا و نظر دارند،در واقع به دلیل ارتباط عمیق آنها با خداست که مورد رجوع هستند اگر چه خداوند بزرگ به همۀ انسانها نزدیک است.اما افراد عادی که توجهی به امور دینی و الهی ندارند و در مسایل دنیوی غرق می شوند،استعداد و قوای خود را در جهت ارتباط با خداوند تضعیف می کنند،به همین جهت تصور می کنند که نمی توانند خواست خود را در نزد خداوند مطرح نمایند.لذا به بزرگان دین متوسل می شوند.امّا باید توجه داشت که این کار نباید تبدیل به شرک شود،زیرا بر اساس آیات صریح قرآن  کریم،همۀ انسانها بنده و محتاج به خداوند هستند و هیچ شفاعتی پذیرفته نیست،مگر آنکه خداوند بخواهد و اراده کند.آن بزرگواران هم که صاحب مقام غیر قابل تصوری در نزد خداوند می باشند،همه،بندۀ خداوند محسوب می شوند.پس مؤمنان باید در وهلۀ نخست تقاضا و راز و نیاز خود را با خداوند انجام دهند و اگر هم به آنان رجوع کردند،باید از آن بزرگواران بخواهند که در نزد خداوند خواست آنان را طرح کنند،شاید به خاطر مقام آنان،اجابت گردد.

دلم در دانسته ام...  یعنی علم و دانش من کاملأ در چارچوب ایمان قلبی است.حتی وقتی که در میان مردم هستم،با آنان سخن می گویم،از او پرهیز می کنم و او را در نظر دارم.درست است که من مانند همۀ مردم دارای جسم و تن هستم،اما به آنها توجه نکن،به روح من بنگر و به معانی ای که خداوند در من نهاده و ارزانی داشته است، متوجه شو.در من جز خداوند چیزی نیست.او ذات ذات است.آنچه که در این ذات تو را مجذوب و دچار شگفتی می کند،از ناحیۀ حق تعالی است.اگر خدا را بشناسی،می توانی شگفتی و عظمت پدیده ها و مخلوقاتش را درک کنی و پی به اسراری ببری که در دل هر معنی وجود دارد.اگر به چنین توانی دست یابی،در واقع به ادراک خداوند نائل شده ای.

باید توجه داشت،پس از آن که خداوند عنایت کرد و چنین توفیقی برای سالک دست داد،ضروری است که مدام محاسبۀ نفس کند و زوایا و رفتارهای خلاف و خطای خود را بشناسد و مدام در پی اصلاح آنها باشد.در غیر این صورت گرفتار دنیا خواهد شد.توجه به دنیا سبب می شود که عقل و روح دچار آلودگی گردد.اثر آلودگی در روح مانند تیر و نیزه ای است که به قلب و جسم آدمی فرو رفته و سبب مرگ او خواهد شد.

ای سالک اگر می خواهی مانند حلاج عاشق خداوند شوی،ضروری است که حالات و صفات الهی را در خود تقویت نمایی و به جایی برسی که حق را در عیان و ظاهر هم درک کنی.به این ترتیب و از آن پس،هیچ چیز حتی گذشت زمان و مکان هم نمی تواند آن حال را از بین ببرد.

جوان پس از قرائت شعر از سالک می پرسد:حال به من بگو دیگر چه می خواهی ؟ آیا می دانی چرا و چگونه خلق شده ای؟و سرانجام به کجا خواهی رفت؟در اینجا منظور از سئوال،رفتن به سفره عادی نیست،بلکه سئوال فلسفی و عرفانی است.و در واقع از مبدأ و معاد می پرسند،زیرا انسان باید با تفکر و تعمق بسیار مسئله مبدأ و معاد را برای خود روشن و حل کند.به همین جهت آیات بسیاری در قرآن کریم در این باره وجود دارد،که مدام به انسان تذکر می دهد.

 

منبع : اسم اعظم(جهان در پناه یازده)،علی باقری(ح.ن)،ص1۵-9

تهیه و تنظیم : محسن سپهوند