شرح حال عارف واصل مرحوم حاج محمد صادق تخت فولادى قدس سره به نقل از مرحوم شیخ نخودکی اصفهانی
عارف جلیل القدر محمد صادق تخت فولادی
قدوه السالكين مرحوم حاج محمد صادق مشهور به تخت فولادى از عرفاى بزرگ قرن
سيزدهم و استاد سير و سلوك مرحوم حاج شيخ حسنعلى رحمة الله عليه در اواخر
سلطنت فتحعليشاه قاجار زندگى مى كرده اند در اوايل جوانى به كار رنگرزى
اشتغال داشته و به كمك چند شاگرد كارگاه رنگرزى را اداره ميكرده اند. عادت
آن مرحوم در جوانى اين بود كه با وجود ناامنى حاكم به شهر هر روز عصر با
شاگردان براى تفريح از شهر اصفهان خارج مى شدند.روزى به هنگام غروب كه از دروازه شهر به طرف شهر باز مى گشتند، در بين راه در قبرستان تخت فولاد از دور چشمشان به پيرمردى مى افتد كه سر بر زانوى تفكر نهاده و در خود فرو رفته بود مرحوم حاجى به شاگردان خود مى گويند: هنوز تا غروب وقت زيادى است برويم و قدرى با اين پير شوخى و مزاح كنيم پس از فرا رسيدن غروب به شهر باز مى گرديم . به پيرمرد نزديك مى شوند و سلام مى كنند پيرمرد سر برداشته جواب سلام مى دهد و دوباره سر به زانو مى گذارد. مى پرسند اسم شما چيست ؟ از كجا آمده ايد؟ چكاره هستيد؟ پير جوابى نمى دهد، مرحوم حاجى با ته عصايى كه در دست داشته به شانه پيرمرد مى زنند و مى گويند: انسانى يا ديوار كه هر چه با تو صحبت مى كنيم جوابى نمى دهى ؟ باز هم جوابى نمى شنوند. لاجرم ايشان به همراهان مى گويند برگرديم برويم ايستادن بيش از اين نتيجه اى ندارد. چند گامى كه از پيرمرد دور مى شوند آن مرد بزرگ سر بر ميدارد و به مرحوم حاج محمد صادق مى فرمايد: عجب جوانى هستى ، حيف از جوانى تو! و ديگر حرفى نمى زند. مرحوم حاج شيخ محمد صادق با شنيدن اين كلمات ديگر خود را قادر به حركت نمى بيند، مى ايستد و كليد دكان را به شاگردان مى دهد. سپس خود برمى گردد و در خدمت پير مى نشيند. تا سه شبانه روز پير سخنى نمى گويد جز اينكه هر چند ساعت يكبار بر سبيل استفهام مى فرمايد: اينجا چه كار دارى ؟ برخيز و به دنبال كار خود برو.
بعد از سه شبانه روز پير روشن ضمير به مرحوم حاجى مى فرمايد: شغل شما چيست ؟ مى گويد رنگرزى ، پير مى فرمايد: پس روزها برو به كسب خود مشغول باش و شبها اينجا نزد من بيا.
مرحوم حاجى به دستور پير عمل مى كند روزها به شغل رنگرزى مشغول بوده و شبها با درآمد روزانه خود به خدمت پير كه نامش (بابا رستم بختيارى ) بود مى آمده است . آن پير بزرگوار نيز وجود مزبور را كاملا به فقرا ايثار مى كرد. حتى اعاشه مرحوم حاج محمد صادق نيز از قبل مرحوم بابا رستم تأمين ميگرديد. پس از يكسال مرحوم بابا رستم مى فرمايد ديگر رفتن شما به دكان رنگرزى ضرورى نيست ، همينجا بمانيد. مرحوم حاجى در آن محل كه امروز به نام تكيه مادر شازده در قبرستان تخت فولاد اصفهان معروف مى باشد، مى ماند مزار ايشان نيز آنجا است مدت يكسال تمام شبها را به تهجد و عبادت و روزها را به رياضت مى گذراند.
پس از يكسال در روز عيد قربان مرحوم بابا به مرحوم حاجى مى فرمايند: امروز به شهر برويد. به منزل فلان شخص مراجعه كنيد و مگر گوسفندى را كه قربانى كرده اند بگيريد. بعد در ملا عام هيزم جمع كنيد، و يا جگر گوسفند اينجا بياوريد.
شخصى را كه مرحوم بابا رستم نام برده بودند كسى بود كه مرحوم حاجى محمد صادق با ايشان از قبل ميانه خوبى نداشتند. به اين علت مرحوم حاجى جگر گوسفندى را از بازار خريدارى مى كنند. قدرى هيزم هم از نقاطى خلوت جمع آورى مى كنند و با خود مى برند. چون به خدمت بابا مى رسند، ايشان با تشدد مى فرمايند: هنوز اسير هوى و هوس خود هستى و خلق را مى بينى جگر را خريدى و هيزم را از محل خلوت جمع نمودى .
سالى ديگر مى گذرد يك روز كه مرحوم حاجى براى انجام حاجتى به شهر مى روند در راه مقدارى كشمش خريده و مى خورند. پس از مراجعت مرحوم بابا با تغيّر و تشدد مى فرمايند: هنوز هم گرفتار هواى نفسى .
مرحوم حاجى مى فرمايند آنگاه تصميم گرفتم چند ساعتى از نزد ايشان دور شوم بلكه غضب مرحوم بابا فرو نشيند. ولى به محض آنكه راه افتادم از اطراف بر من سنگ باريدن گرفت ناگاه مرحوم بابا با صداى بلند فرمودند: دو سال است زحمت ترا كشيده ام كجا مى روى ؟ برگشتم و فهميدم كه غضب ايشان بر حسب ظاهر خشم و غضب است ولى در باطن جز رحمت و محبت چيزى نيست .
يكروز مرحوم بابا رستم به مرحوم حاجى مى فرمايند: برويد شهر مقدارى ماست بخريد و بياوريد، مرحوم حاجى طبق دستور عمل مى كنند. در مراجعت با يكى از سوارهاى حكومتى برخورد مى كنند. سوار از ايشان مى خواهد كه لباسها و اسبش نگهدارى كنند تا او در رودخانه شنا كند، مرحوم حاجى مى فرمايند وقت ندارم و بايد بروم آن مرد جاهل با دسته تازيانه به سر حاجى مى زند طورى كه سر ايشان مى شكند و ماستها مى ريزد مرحوم حاجى با سكوت در كنار رودخانه خود را تميز مى كنند. مجددأ ماست مى خرند و مراجعت مى نمايند. مرحوم بابا علت تأخير را جويا مى شوند مرحوم حاجى قضيه را شرح مى دهند. مرحوم بابا سؤال مى كنند شما چه عكس العملى نشان دادى ؟ مرحوم حاجى مى گويند: هيچ نگفتم و جزاى عمل او را به خدا واگذار نمودم . مى فرمايند: كار خوبى نكردى ، براى اينكه او سر شما را شكسته به خدا واگذارش نمودى . فورا با عجله برگرد وبا او تغير و تشدد نما. مرحوم حاجى فورا برميگردند. ولى هنگامى كه كار از كار گذشته و اسب او را بر زمين زده و هلاكش كرده بود.
چه خوب مى گويد مولانا:
اوليا اطفال حقند اى پسر
غائبى و حاضرى بس با خبر
غائبى مينديش از نقصانشان
كو كشد كين از براى جانشان
گفت اطفال منند اين اولياء
در غريبى فرد از كار و كيا
از براى امتحان خوار و يتيم
ليك اندر سر منم يار و نديم
مرحوم حاجى چند سالى در خدمت مرحوم بابا رستم ، به رياضت خود ادامه داده شبها را تا صبح بيدار و به عبادت مشغول بوده اند. خود ايشان فرموده اند هر زمان كه خواب بر من غلبه مى كرد، مرحوم بابا مى فرمود: صادق اينجا محل خواب نيست ، اگر مى خواهى بخوابى به خانه خود برگرد.
مرحوم حاجى فرموده بود پاى مرحوم بابا بر اثر زياد ايستادن جهت عبادت و نماز از قدرت افتاده بود، به طورى كه در موقع حركت مى شليد و به سبب بيدارى مداوم نيز يك چشمشان ديد خود را از دست داده بود. لذا ايشان به لهجه بختيارى با خداوند مناجات و عرض ميكرده است : خدايا شلم كردى ، كورم كردى ديگر از من چه مى خواهى ؟
اين وضع ادامه داشته تا بعد از چند سال كه روزى مرحوم بابا به مرحوم حاج محمد صادق مى فرمايد: آرزو دارم ، به سفر حج مشرف شوم ولى استطاعت بدنى و قدرت راه رفتن ندارم . مرحوم حاج محمد صادق ، مى فرمايد من شما را به پشت مى گيرم و به مكه مى برم . مرحوم بابا مى پذيرد. از اصفهان لباس احرام تهيه مى كنند و مرحوم حاجى ايشان را بر پشت مى گيرد و به عزم سفر بيت الله راه مى افتند. وقتى كه به شاه رضا كه 14 فرسنگ با اصفهان فاصله دارد مى رسند، مرحوم بابا مى فرمايد: عمر من به پايان رسيده است . امشب من خرقه تهى خواهم كرد مرا غسل دهيد و با اين لباس احرام مرا كفن و دفن كنيد سه شبانه روز بر قبر من بيتوته و قرآن تلاوت كنيد و بعد برگرديد.
مرحوم حاج محمد صادق مطابق دستور عمل مى كند و بعد از انجام مراسم به اصفهان باز ميگردد و سال ديگر به نيابت از طرف مرحوم بابا به قصد زيارت بيت الله از اصفهان حركت مى كند.
شخصى كه با ايشان همسفر بود نقل كرده است كه : نزديك شيراز در كاروانسرائى فرود آمديم هوا سرد و برفى بود مرحوم حاجى روى سكوى در ورودى كاروانسرا، بيرون از سرا، پوست را افكندند، و نشستند. ساير كاروانيان عرض كردند هوا سرد است و اينجا گذرگاه حيوانات درنده است . بهتر است كه به داخل كاروانسرا تشريف بياوريد. ولى ايشان در جواب فرموده بودند در داخل كاروانسرا آب نيست و به جوى آبى كه در خارج از كاروانسرا جريان داشت اشاره فرموده و گفته بودند اينجا براى من بهتر است . هنگام غروب كاروانسرا به مسافرين مى گويد كه ما معمولا سر شب در كاروانسرا را مى بنديم و تا صبح باز نمى كنيم . اگر ايشان بيرون بمانند احتمال دارد سرما و حيوانات درنده به ايشان آسيب برسانند. مسافرين از راه محبت تصميم مى گيرند كه عليرغم مخالفت مرحوم حاج محمد صادق دسته جمعى گوشه هاى پوست تخت را بگيرند و ايشان را به داخل كاروانسرا منتقل كنند. ولى همسفر مزبور كه به احوال ايشان آشنا بوده است مى گويد ايشان از اشخاص معمولى نيستند و اگر برخلاف ميل ايشان حركتى كنيم كه عصبانى و ناراحت شوند حتما صدمه خواهيم خورد و خود مجددا به خدمت حاجى ميرسد و عرض مى كند كه اين مردم شما را نمى شناسند و به احوال شما وارد نيستند و از راه محبت و نوع دوستى قصد دارند كه عليرغم ميل شما، شما را به داخل ببرند.من مى دانم كه بر اثر اين عمل صدمه مى خورند، پس شما خودتان لطف كنيد و به داخل كاروانسرا تشريف بياوريد و راضى نشويد افرادى كه باطنا نيتى جز خيرخواهى ندارند صدمه ببينند. حاجى مى پرسند، نگرانيشان از چيست ؟ عرض مى كند يكى سردى هوا است كه ممكن است شما را از بين ببرد و ديگر وجود حيوانات درنده است كه در اين نواحى مختلف وجود دارد. مرحوم حاجى سر از زانو برميدارد و به آن همسفر مى گويد دستت را به سينه من نزديك كن . آن همسفر گفته است : به محض اينكه دستم را به سينه ايشان نزديك كردم گوئى به يك جوشانى دست كرده ام و از شدت حرارت احساس تألم كردم . حاجى فرمود به اينها بگو آيا ذكر خداوند به اندازه ده سير زغال گرمى ندارد! اما در مورد حيوانات درنده هم تا خواست خداوند نباشد زيانى نمى رساند. هرچه بشود به اذن حق و به اراده او است . من در زمين و آسمانها از حيوانات نمى ترسم .
مرد مزبور باز مى گردد و آنچه را حس كرده و شنيده بود به ساير مسافران مى گويد. چون حاجى قدرى كسالت هم داشت كاروانيان براى ايشان قدرى آش مى پزند و پهلوى سجاده ايشان مى گذارند و بعد در كاروانسرا را مى بندند.
صبح روز بعد كه در كاروانسرا را باز مى كنند مى بينند برف فراوانى باريده است ولى در جلو سجاده مرحوم حاجى برف نيست . ظاهران حيواناتى كه در طول شب جلو سجاده نشسته بوده اند مانع شده اند كه برف در آن قسمت به زمين بنشيند. آثار پاهاى حيوانات نيز بر روى برفها مشاهده مى گرديد. حاجى فرموده بودند: شب گذشته شيرى با بچه هاى خود اينجا آمد تا صبح همينجا بود به او گفتم اگر ماءموريتى دارى من تسليم هستم ولى معلوم شد ماءموريت ندارد. تا صبح اينجا بودند. قبل از رفتن مقدارى از آش را خوردند و بعد همگى رفتند.
پس از تشرف به بيت الله مرحوم حاجى به اصفهان بازميگردند و در همان محل تكيه مادر شازده اقامت مى كنند يكسال تمام هر روز صبح به كوهى به نام چشمه نقطه مى رفتند كه در آن كوه غارى و چشمه آبى بود و غروب به تكيه بازمى گشتند. مكتب دارى كه در آن حوالى زندگى مى كرد، هر روز يك سير سنگينك (دانه اى مانند نخود) را براى ايشان مى پخت تا شب را با آن افطار كنند. سنگينك غذاى منحصر ايشان تا شب ديگر بود.
بزرگان ايران خصوصا بزرگان اصفهان همه به مرحوم حاجى ارادت داشته از چشمه فياض وجود ايشان بهره مى گرفتند. مرحوم آقا شيخ محمد نجفى بزرگ نيز از مريدان آن مرحوم بود و هر شب خدمت رسيده از محضر پر فيض ايشان استفاده مى كرد و مشكلات علمى خود را از ايشان جويا مى شد.
يكى از اين روزها مرحوم حاجى به ايشان مى فرمايند جمعه ديگر كه مى آييد خودتان شخصا يك خروس براى من بياوريد. مرحوم آقا نجفى هم به دستور ايشان عمل نموده ، جمعه بعد خروسى را از منزل برداشته زير عبا مى گيرند سوار بر مركب شده با مستخدمشان به سوى تكيه مادر شازده راه مى افتند. در بين راه خروس سعى مى كند سرش را از زير عبا بيرون آورد. مرحوم آقا نجفى از اين مسئله كه اگر سر خروس معلوم شود و مردم ايشان را با وجود موقعيت و مرتبه اى كه داشتند ببينند كه خروسى را زير عبا گرفته همراه مى برند، چه فكرى درباره شان خواهند كرد، بسيار ناراحت بودند مسافت را با ناراحتى طى كرده و به خدمت مرحوم حاجى مى رسند و خروس را تقديم مى كنند مرحوم حاجى خروس را گرفته مى فرمايند من از شما خروس خواستم ، ولى نه خروس دزدى !
مرحوم آقا نجفى از اين سخن شگفت زده شد عرض مى كنند من از شما تعجب مى كنم ، كه چنين سخنى مى فرمائيد اين خروس را من از منزل خود آورده ام ، مرحوم حاجى مى فرمايند: تعجب من هم از اين بود كه اگر خروس از شماست ، چرا اين قدر ناراحت بوديد كه كسى نبيند! فكر كردم شايد مال خودتان نبوده ! به اين سبب نمى خواستيد كسى بفهمد.
بله منظور مرحوم حاجى از اين عمل بود كه ، انيت و خودبينى را از مرحوم نجفى دور نمايند و اين چنين بوده سيره بزرگان در تربيت شاگردان .
يكى ديگر از مريدان ايشان مرحوم مستوفى الممالك بزرگ بوده كه خيلى نسبت به مرحوم حاجى ارادت مى ورزيده و هميشه به خاطر زيارت ايشان به اصفهان مسافرت مى كرده است .
مرحوم پدرم مى فرمودند ناصرالدين شاه با امام جمعه وقت اصفهان مرحوم آقا مير سيد محمد كه شخصى بزرگ و با سياست و كفايت بود ميانه شان به هم خورده بود. به همين سبب به مستوفى الممالك ماءموريت مى دهد به اصفهان رفته و مرحوم سيد را با خود به تهران بياورد مستوفى الممالك به اصفهان مى رود و با امام جمعه مذاكره مى كند. امام جمعه مى گويد من حاضر به آمدن نيستم اگر شما مجبوريد مى توانيد مرا به زور ببريد. مستوفى الممالك فكر مى كند بردن امام جمعه با اكراه ممكن است مشكلاتى ايجاد كند و باعث درگيرى شود لذا وقتى خدمت مرحوم حاجى مى رسد با ايشان در مورد ماءموريت خود و مذاكراتى كه با امام جمعه نموده مشاوره مى نمايد. مرحوم حاجى مى فرمايند: مزاحم ايشان نشويد به تهران برگرديد و به ناصرالدين شاه بگوئيد چون امام جمعه حاضر نبود بيايد من صلاح نديدم او را با اكراه ، بياورم لذا تنها برگشتم ، مستوفى الممالك ، نيز به دستور مرحوم حاجى عمل مى نمايد.
آن ايام مصادف بود با جدا شدن افغانستان از ايران و ناصرالدين شاه از اين موضوع ناراحت بود. لذا تمكين نكردن امام جمعه باعث شدت ناراحتى او مى شود اتفاقا شب مادر شاه علت شدت ناراحتى شاه را جويا مى شود. شاه مى گويد امام جمعه اصفهان ماليات وصولى را مصرف نموده و مانع از ارسال آن به تهران شده و از آمدن به اينجا نيز خوددارى نموده است مادرش ميگويد افغانستان را كه خارجى ها از تو گرفته اند، بگذار اصفهان را نيز اين سيد بخورد. ناراحت مباش . اين سخن در شاه اثر كرده و باعث فروكش كردن غضب او شده از مزاحمت براى امام جمعه صرف نظر مى كند.
همچنين مرحوم پدرم مى فرمودند، شخص سودجوئى از ارادت مستوفى الممالك به مرحوم حاجى مطلع مى شود از اين مسئله سوء استفاده مى كند نامه اى جعلى از قول حاجى به مستوفى الممالك مى نويسد به اين مضمون كه ماهى سه تومان و سالى سه خروار گندم مقررى به آن شخص پرداخت شود. مهر مرحوم حاجى را نيز جعل مى كند و نامه را نزد مستوفى الممالك مى برد. مستوفى الممالك دستور مى دهد طبق مفاد نامه براى او مقرر برقرار گردد بعد از مدتى عده اى خدمت مرحوم حاجى آمده عرض مى كنند فلان شخص نامه اى جعلى از قول شما پيش مستوفى الممالك برده و براى خود حقوقى ساليانه مقرر ساخته و شما بنويسيد اين نامه جعلى بوده و درست نيست . مرحوم حاجى مى فرمايد بگذاريد مردم از مهر و اسم انسانى به نوائى برسند چرا چنين كارى انجام دهيم و باعث قطع شدن خير شويم . همچنين مى فرمودند يك روز ظل السلطان حاكم وقت اصفهان مى آيد خدمت مرحوم حاجى در تكيه مادر شازده ، بعد از سلام و عرض ارادت و احوالپرسى از مرحوم حاجى سؤ ال مى كند مشغول چه كاريد. مى فرمايند دعا در حق خلق خدا. مى گويد در حق شاه بابا هم دعا مى كنيد؟ (منظور از شاه بابا ناصرالدين شاه بوده است ) مى فرمايند كار ما دعا كردن براى تمام خلق است . باز ظل السطان مى گويد: در حق شاه بابا هم ؟ و حاجى مى فرمايند در حق همه خلق خدا اين سؤ ال و جواب سه مرتبه تكرار مى شود. بعد ظل السلطان خداحافظى ميكند و سوار اسب شده مى رود ولى هنوز چند قدم نرفته است كه اسب او را محكم به زمين مى زند. ظل السلطان از زمين بلند مى شود. مجددا خدمت مرحوم حاجى رسيده است دست ايشان را مى بوسد و مى گويد غرض من از تكرار اين سخن توهين به مقام شما نبود بلكه ميخواستم مزاحى كرده باشم حاجى مى فرمايند: منظور اسب هم از زمين زدن شما يك شوخى بيش نبود والا بايست هلاك مى شديد. بعد مبلغى پول به حاجى تقديم مى كند، ايشان قبول نميكنند. عرض مى كند پس اجازه دهيد به اين فقرائى كه در اطراف تكيه هستند بدهم . مى فرمايند خودت مى دانى سپس وجه مزبور را بين آنان تقسيم مى كند و مجددا از مرحوم حاجى عذر خواهى كرده برمى گردد. باز مرحوم پدرم مى فرمودند:
در يك زمستان سخت كه برف زيادى باريده بود؛يك شب به حاجى عرض مى كنند روباهى پاى ديوار تكيه ايستاده و از سرما مى لرزد. مى فرمايند گوش او را بگيريد و بياوريد اينجا، مى روند روباه را مى آورند مرحوم حاجى خطاب به روباه مى فرمايند در اينجا اطاقى هست كه چند مرغ و خروس از ما در آنجا است تو هم مى توانى شبها بيائى و در آن اطاق با آن حيوانات بمانى و صبح كه شد دنبال كارت بروى سپس به خدمتكارشان مى فرمايند: روباه را ببريد در اطاق مرغها جاى دهيد. از آن پس ، روباه هر شب مى آمد و مستقيم به اطاق مرغها مى رفت و تا صبح پهلوى آن ها بود. صبح كه شد از تكيه بيرون مى رفت . بعد از مدتى يك شب يكى از مرغها را مى خورند و صبح زود هم طبق معمول از تكيه خارج مى گردد اما شب كه برمى گردد ديگر داخل تكيه نمى شود و بيرون تكيه پاى ديوار مى خوابد. جريان را به حاجى عرض مى كنند مى فرمايند برويد روباه را بياوريد. روباه را مى آورند حاجى رو به او كرده مى فرمايند: تو تقصير ندارى طبع روباهى تو غلبه كرد و برخلاف تعهدت عمل نمودى ، حالا برو جاى هر شب بخواب ولى شرط كن ديگر خطا نكنى مى فرمودند دو ماه ديگر روباه هر شب مى آمد و صبح مى رفت بدون اينكه ديگر متعرض اين حيوان بشود، تا اينكه زمستان تمام شد در هر حال سخن كوتاه كنيم كه سخن اولياى حق تمامى ندارد.
مرحوم حاجى را رسم چنين بود كه شبهاى جمعه ، اول شب را به ملاقات با علماء اختصاص داده بودند برخى از علماء كه سوالاتى داشتند خدمت ايشان مى رسيدند و از فيوضات ايشان بهره مى گرفتند و روزهاى جمعه قبل از ظهر را براى ملاقات با مردم عادى تعيين كرده بودند. مردم از صنوف مختلف خدمت ايشان مى رسيدند و حاجت هاى خود را عرض نموده جواب مى گرفتند هفته اى دو شب هم ، شبهاى دوشنبه و جمعه پدر بزرگم مرحوم ملاعلى اكبر اصفهانى رحمة الله عليه تا صبح خدمت ايشان بودند. هنگام مراجعت مرحوم حاجى احتياجات هفته خود را به ايشان مى گفتند تا از شهر تهيه نموده بعد كه مشرف مى شوند با خود ببرند.
مرحوم حاجى قريب 63 سال عمر كردند و تا آخر عمر ازدواج ننمودند در شب دوشنبه ذى القعده الحرام سنه 1290 هجرى قمرى داعى حق را لبيك گفته و به سراى باقى مى شتابند.
نقل كرده اند كه آن بزرگوار در شب فوتشان دستور مى دهند قبرى در محل سكونتشان در تكيه - مادر شازده - حفر نمايند سپس در آن قبر مى خوابند. پس از چند لحظه بلند شده مى فرمايند اين محل قبر من نيست دستور مى دهند نقطه ديگرى را در همانجا كه در حال حاضر مدفن ايشان است حفر نمايند و مى فرمايند: قبر من اينجا است . وصيت نموده بودند كه مرحوم حاج شيخ محمد باقر نجفى كه از علماى معروف اصفهان و مريد ايشان بود مراسم غسل و كفن و دفن ايشان را انجام دهد و مرحوم پدرم مى فرمودند روز فوت ايشان برف زيادى باريده بود، مرحوم آقا نجفى را خبر كردند و ايشان همراه جمعيت كثيرى از شيفتگان مرحوم حاجى و مريدان خودش به سرعت به تخت فولاد آمده مشغول تغسيل و تكفين گرديدند. پس از دفن ، مرحوم آقا نجفى رو به جمعيت كرده مى گويد سالها بايد بگذرد تا درويش واصلى و مرد كاملى مثل مرحوم حاج محمد صادق پيدا شود كه تمام افعال و حركات و سكنات او مطابق شرع مطهر سنن مقدس حضرت سيد المرسلين خاتم النبيين (ص ) باشد. آرى
مردان خدا ز خاكدان دگرند
مرغان هوا ز آشيان دگرند
منگر تو بدين چشم بديشان ، كايشان
بيرون ز دو كون در مكان دگرند
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۱/۱۰/۰۷ ساعت 11:7 توسط یار آشنا
|