حکایات آموزنده عرفانی

گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ‏ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.

بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :

مردم! هر کس از شما که مى ‏داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد!
 کسى برنخاست. گفت :
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !

باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید !


گویند در بنى اسرائیل ، مردى بود که مى ‏گفت : من در همه عمر ، خدا را نافرمانى کرده‏ ام و بس گناه و معصیت که از من سر زده است ؛ اما تاکنون زیانى و کیفرى ندیده ‏ام. اگر گناه ، جزا دارد و گناهکار باید کیفر بیند ، پس چرا ما را کیفرى و عذابى نمى ‏رسد! ؟
در همان روزها ، پیامبر قوم بنى اسرائیل ، نزد آن مرد آمد و گفت :

خداوند ، مى‏ فرماید که ما تو را عذاب‏ هاى بسیار کرده ‏ایم و تو خود نمى ‏دانى ! آیا تو را از شیرینى عبادت خود ، محروم نکرده ‏ایم ؟ آیا در مناجات را بر روى تو نبسته ‏ایم ؟ آیا امید به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفته ‏ایم ؟ عذابى بزرگ‏تر و سهمگین ‏تر از این مى ‏خواهى ؟


ابوسعید را گفتند : کسى را مى ‏شناسیم که مقام او آن چنان است که بر روى آب راه مى ‏رود.
شیخ گفت : کار دشوارى نیست ؛ پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مى ‏نهند و راه مى ‏روند.

گفتند : فلان کس در هوا مى ‏پرد. گفت : مگسى نیز در هوا بپرد.

گفتند : فلان کس در یک لحظه ، از شهرى به شهرى مى‏ رود.

گفت : شیطان نیز در یک دم ، از شرق عالم به مغرب آن مى ‏رود. این چنین چیزها ، چندان مهم و قیمتى نیست.

مرد آن باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و یک لحظه از خداى غافل نباشد.


مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله آمد و گفت : یا رسول الله ! گناهان من بسیار است. آیا در توبه به روى من نیز باز است ؟
پیامبر (ص) فرمود : آرى ، راه توبه بر همگان ، هموار است. تو نیز از آن محروم نیستى.

مرد حبشى از نزد پیامبر (ص) رفت. مدتى نگذشت که بازگشت و گفت :

یا رسول الله ! آن هنگام که معصیت مى ‏کردم ، خداوند ، مرا مى ‏دید ؟

پیامبر (ص) فرمود : آرى ، مى ‏دید.

مرد حبشى ، آهى سرد از سینه بیرون داد و گفت : توبه ، جرم گناه را مى ‏پوشاند ؛ چه کنم با شرم آن ؟

در دم نعره ‏اى زد و جان بداد.


از عایشه نقل شده است که روزی گوسفندی را ذبح کردیم و پیامبر (ص) تمام قسمت های آن گوشت را به دیگران انفاق نمود. و تنها کتفی از گوسفند باقی ماند.
من به پیامبر عرض کردم : یا رسول الله (ص) از گوسفند تنها کتفی از آن باقی مانده است.

رسول الله (ص) فرمودند : هر آنچه انفاق کردیم باقی است به غیر از این کتف.


در نورالعلوم شیخ ابوالحسن خرقانی آمده است که :

نقل است که شبی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می کرد، آوازی شنود که هان بوالحسن، خواهی آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟

شیخ گفت:ای بار خدای، خواهی تا آنچه از تو می دانم و از "کرم" تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟ آواز آمد : نه از تو ، و نه از من !!!


بازرگاني را شنيدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار . شبي در جزيره کيش مرا به حجره خويش درآورد همه شب نيارميد از سخنان پريشان گفتن که فلان انبازم (شريک) به ترکستان و فلان بضاعت (مال) به هندوستان است و اين قباله فلان زمين است . گاه گفتي خاطر اسکندريه دارم که هواي خوش است باز گفتي نه که درياي مغرب مشوش است. سعديا سفري ديگرم در پيش است اگر آن کرده شود به قيمت عمر خويش به گوشه بنشينم . گفتم آن کدام سفر است ؟ گفت: گوگرد پارسي خواهم بردن به چين که شنيدم قيمت عظيم دارد و از آنجا کاسه چيني به روم آرم و ديباي رومي به هند و فولاد هندي به حَلب و آبگينه (آئينه) حَلبي به يمن و برد (يک نوع پارچه) يماني به پارس و زان پس ترک تجارت کنم به دکاني بنشينم، انصاف از ماليخوليا (جنون) چندان فرو گفت که بيش طاقت گفتنش نماند، گفت: اي سعدي تو هم سخني بگوي از آنها که ديده اي و شنيده، گفتم:
آن شنيدستي که در اقصاي غور             بار سالاري بيفتاد از ستور
" گفت چشم تنگ دنيادوست را               يا قناعت پر کند يا خاک گور "